نفس هایم به شماره افتاد و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم تلفن را سر جایش کوبیدم.
جلوی آینه رفتم،به زن توی آینه خیره شدم و چند بار لپ هایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم،کش موهایم شل شده بود،زیر چشمانم گود و سیاه،و پوست صورتم بدون آرایش پر بود از منافذ.این چند وقت حتا دوست نداشتم آرایش کنم،از اشتها هم افتاده بودم و حال و حوصله ی دیدن خانواده و دوستان و... را هم نداشتم،پس فقط سعی کرده بودم توی سیاهی و رخوتی ک در من تنیده شده بود خودم را گم کنم و سعی هم نکنم به پیدا شدنم.
به سمت تلفن می روم،دوباره تماس می گیرم.اما اینبار بوق مشغولی می پیچد توی گوشم.انگار ترسم ریخته باشد،دوباره شماره میگیرم.اینبار هم،همان دختر بر می دارد:"بفرمایید"
بدون اینکه اجازه ی صحبت به او بدهم شروع میکنم:سلام،بنده رمضانی هستم.توی مطب هم پرونده دارم.البته دو سه سالی هست که پرونده تشکیل دادم،میخاستم ببینم جواب آزمایش اخیرم که برای دکتر آوردم چی شده؟یعنی...
دختر:صبر داشته باشید یک لحظه...
ضربان قلبم تندتر شده و صدای قلبم را می شنوم.شقیقه ام نبض می زند و عرقی از گوشه اش لیز می خورد پایین.دست و تلفن لرزش خفیفی دارد و آن دست دیگرم روی اپن ضرب گرفته...که می گوید:" جواب آزمایشتون مثبت بوده،مبارک باشه عزیزم بلخره مامان شدی"
و جمله ی آن دختر توی سرم اکو می شود.
بفرما یه نخ سیگار مهمون من...