باید یک فکری می کردم.این همه دست دست کردن آخر داشت من را به نا کجا می برد.کارت ویزیت را از روی اپن آشپزخانه برداشتم و چند بار شماره و نام را مرور کردم.بلخره مجاب کردم خودم را که تماس را برقرار کنم.بوق اول...بوق دوم...بوق سوم نخورده گوشی را برداشت،دختری با صدای ظریفی از پشت خط گفت:"بفرمایید"نفس هایم به شماره افتاد و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم تلفن را سر جایش کوبیدم. جلوی آینه رفتم،به زن توی آینه خیره شدم و چند بار لپ هایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم،کش موهایم شل شده بود،زیر چشمانم گود و سیاه،و پوست صورتم بدون آرایش پر بود از منافذ.این چند وقت حتا دوست نداشتم آرایش کنم،از اشتها هم افتاده,کاش،همه,کاش,آورده,شود ...ادامه مطلب
حالا که همه چیز را خوب بررسی میکنم میبینم جایی چیزی از قلم افتاده، این دوستت دارم هایش کج و معوج شده اند حتا روی لبهایش شکل دهن کجی دارند نه به آن به باد کتک گرفتنش آن روز سرد و کدر و نه این آغوش گرفتن های بی ملاحظه توی خیابان شلوغ من حس میکنم به یه نوع بیماری دچار شده ام،بیماری ای ک نامش را نمیدانم وابسته اش هستم،دوستش ندارم.موفق میشود،حسود میشوم. میشود درمانم کنی،دکتر؟! حالم بسی خراب است, ...ادامه مطلب